حاجی زاده و رفقای بدلی
افزوده شده به کوشش: نیکا سلیمی
شهر یا استان یا منطقه: nan
منبع یا راوی: ل. ب. الول ساتن، ویرایش اولویش مارتولف، آذر امیر حسینی نیتهامر، سید احمد وکیلیان
کتاب مرجع: قصه های مشدی گلین خانم - ص ۳۷۹
صفحه: ۵۳ - ۵۶
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: nan
جنسیت قهرمان/قهرمانان: nan
نام ضد قهرمان: nan
این قصه یادآور این جمله است که «تا پول داری رفیقتم عاشق بند کیفتم» برخی قصه های ضبط شده در کتاب «قصه های مشدی گلین خانم» مضمون فوق را برجسته تر کرده است. متن کامل این روایت را از کتاب فوق الذکر مینویسیم.
یه تاجری بود یه دونه پسر داشت. هر چه به این پسرش نصیحت میکرد که بابا جان با این جوانها بازی نکن، پولتو تو شکم اینها نکن، برو برای خودت فکر کاسبی کن، پسره به خرجش نمیرفت. آمد و به عروسش نصیحت کرد گفت: عروس جان، میدونم بعد از من این پسرهای اصفهان این پسر منو پولشو می برن. مقصود اگر این یه روز گدایی افتاد، عرصه بهش تنگ شد، خواست خودشو بکشه، بهش بگو این حلقه ای که وسط اطاقه یه طناب بهش بندازه خودشو خفه کنه. عروس گفت: بسیار خوب. پدر مرد، جوونهای اصفهان جمع شدند، برادر برادر رو بستن به کون پسره، نعشو بلند کردند. سوم ختم پدر که واگذار شد، عوض اینکه پسرو ببرن تو حجره جای پدرش گفتند: برادر حالا نمیخواد بری در حجره، حالا میری تو فکر و خیال! دست حاجی زاده را گرفتند، وارد باغ شدن. بساط مشروبو آوردند جلو، به حاجی زاده اصرار کردند: بخور! حاجی زاده گفت: نمیخورم من تا حالا نخوردم گفتند بخور تا حالا نخوردی از ترس حاجی آقا بود، حالا بخور! اونوقت غلامش آمد، گفت که خانم میگه نمیای؟ گفت: برو بهش بگو نه نمیام. برو در حجره دویست تومن وردار بیا، تو روزا برو حجره به جای من بنشین! مدت شش ماه اینها حاجی زاده رو تو باغ نگهداشتند. هی غلام پول آورد، اینها خرج کردند. تا غلامه آمد گفت: دیگه هیچی نیست. گفت: برو اسباب خانه بفروش! گفت: حاجی زاده پیش از اینکه تو بگی همه رو فروختم. گفت: برو در حجره به چیزی بیار! گفت: حجره دیگه هیچی نداره. حاجی زاده رو کرد به رفقا، گفت یه روز شما کار و راه بیندازین. یکیشون بلند شد، رفت بره شراب بیاره، یکیشون بلند شد، رفت بره نون بگیره، یکیشون هم بلند شد، رفت بره گوشت بگیره، یکیشون پا شد، رفت اسباب مزه برای مشروب بگیره. یه ساعتی که گذشت دیر کردند. یکیشون بلند شد ببینه اون که نون رفته بگیره چطور شد. یکی دیگه پا شد رفت، ببینه اون که رفته شراب بگیره چطور شد. یکی دیگه پا شد گفت: برم ببینم این پدر سوخته که رفت ماست و خیار بگیره اینکه این دمه، چطور شد؟ هشت نفر اینها رفتند، موند دو نفرشون. این دو نفر هم رو کردند گفتند حاجی زاده بگیریم دراز بکشیم، اینها که رفتند ما رو تو خماری گذاشتند. حاجی زاده گرفت دراز کشید. تا این خوابش برد، او دو تا هم قاچاق شدن. حاجی زاده یه چرتی زد و پا شد دید اینها هم نیستند، گفت: پاشیم بریم خانه ببینم زنیکه چیزی میزی داره ما بخوریم؟ وقتی بلند شد بیاد بره باغبون دم در جلوشو گرفت، گفت: کرایه بده ! گفت: خیلی خوب حالا من میرم برات میدم بیارن. گفت: من اینها رو نمیدونم، کت و شلوار تو اینجا بذار گرو! کت و شلوار شو کند، داد به باغبون یه تا پیراهن زیر شلواری آمد خانه . آمد، ضعیفه پاشنه فحشو کشید به جونش، دید خیر ضعیفه خیلی فحاشی میکنه از در گذاشت آمد بیرون. یکی از دوستهای اهل بازار بهش برخورد ، گفت: فلانی یه تومن داری بده من؟ پنج هزار شو گذاشت تو جیبش، پنج هزار شو هم نون و کباب خرید، برد برای رفقا آمد در باغ، هر چه در زد، دید کسی اعتناء نمی کنه، درو وا نمیکنه. این نونو کبابو گذاشت زمین، از سوراخ راه آب رفت تو و دستشو بلند کرد دستمال نون و کبابو ورداره دید نیست، سگ بلند کرده. آمد وارد باغ شد، دید رفقا نشستند، گفتند: حاجی زاده کجا رفتی دستت خالیه که؟ گفت: والله من رفتم تو خانه با زنیکه یک و بدو شد، آمدم بازار یه تومن از یکی قرض کردم، نون و کباب خریدم. گفت: پس کو نون و کبابت؟ گفت: گذاشتم زمین از راه آب بیایم سگ پدر سوخته بلند کرد. گفت: ببین پدر سوخته چه میگه، دستمالو سنگ بلند کرد ببین چه جور مردم شارلتان هستند و پدر سوخته. پاشو برو والا میدم پدر تو در بیارن! حاجی زاده بلند شد از باغ آمد بیرون. وقتی که وارد خانه شد، زنش بهش گفت میدونی چیه؟ گفت: ها. گفت: چکار کنم؟ گفت: یا منو طلاق بده یا مردشو برو کاری پیدا کن. تو هستی و این خانه، این خانه رو من گرو گذاشتم. گفت: «پس حالا موقعی هست که خدمو راحت کنم.» بلند شد چاقو بکشه خودشو راحت کنه، زنش گفت: «نه امروز تو رو پدرت خبر داشت پاشو طناب بناز به این حلقه خود تو خفه کن!» پسر بلند شد و طناب انداخت به حلقه و چارپایه گذاشت زیر پاش خودشو خفه کنه، حلقه کنده شد. پولها سرازیر شد. به اندازه سرمایه تاجر طلای سکه زرد ریخت پایین پسر بلند شد از جا و زمین رو سجده کرد. بعد گفت: «بمیرم پدر جون برای تو که اندوخته برای من کرده بودی و امروز منو به خواب دیده بودی فردا صبح در حجره را وا کرد و اونچه لزومات در حجره بود، خرید و در حجره گذاشت اثاثیه خانشو درست کرد. یارو رفقا فردا که از تو بازار رد شدند، دیدند یارو حجره اش مرتب، جنسش حاضر، غلام دست به سینه و ایستاده. این یکی در اومد به اون یکی گفت «دیدی این هنوز تمام نشده بود؟ تو نگذاشتی.» بهر جهت سر شونو انداختند پایین و رفتند خجالت کشیدند. به مدتی عبور شونو از راه اون بریدند. روز جمعه شد رفیقها آمدند، همه خوشحال که حاجی زاده رو حالا ور میدارن میبرن گردش. قلیون آورد برای این بنا کرد کشیدن. تا کشید سر قلیونو ورداشت، اونهم كون قلیونو بلند کرد و برد. حاجی زاده همش پکر نشسته بود و فکر میکرد رفقا گفتند: حاجی زاده چته، امروز همش پکری، فکر می کنی؟» گفت: « والله تو فکرم امروز خانه ما اون تخته کلفته رو می بینی رو آب انبار افتاده، خانه ما امروز روی اون گوشت خورد کرد، گربه اینو ورداشته بود به دندون میکشید. این تخته بزرگو از نردبان میبرد بالا. این یکی گفت: حاجی آقا عجیب نیست، گوشته، گربس به گوشت خیلی علاقه داره، به دندون کشیده ببره، بخیالش گوشته. حاجی زاده سر زانو نشست، گفت: فلان فلان شده ها، تخته به این بزرگی رو گربه میبره اما یه دستمال که به نون و پنج سیر کباب توش باشه، سنگ نمی بره؟ پاشید امتحان خودتونو دادید.